آرامیس مشاور




مری دی، سالتر اینزورث (Mary D.Salter Ainsworth)، روان شناسی با دلبستگی فراوان به دلبستگی!

مری اینزورث معتقد بود جامعه دانشگاهی دچار معضلی جدی است؛ دانشگاه ها به دنبال سرمایه گذاری بیش از حد برای چاپ مقالات و کتاب ها هستند و مشکلی که این تمایل شدید ایجاد کرده کاهش اوقات فراغت اساتید است. اینزورث درست مانند همکارش جان بالبی معتقد بود در طول سال باید تعطیلاتی 6 تا 8 هفته ای وجود داشته باشد تا در طی آن بشود به کنار دریا رفت و از این فرصت لذت برد! البته او زمانی انتقادات خود را در این زمینه شدت بخشید که مجبور شد از مهمانی های شام خود برای انجام کارهای پژوهشی کم کند!

مری دی، سالتر اینزورث (Mary D.Salter Ainsworth)، در سال 1913 در اوهایو آمریکا به دنیا آمد. او دختر سوم خانواده بود، پدر و مادرش هر دو تحصیلات دانشگاهی داشتند، پدرش بازرگانی موفق بود که پنج سال بعد از تولد مری ، دست خانواده اش را گرفت و برای مزرعه داری راهی کانادا شد. در مورد روابط او با پدر و مادرش نکات متناقضی مطرح شده است. آنچه مشخص است این است که او رابطه نزدیک و خوبی با پدرش داشته اما در مورد رابطه با مادر، برخی معتقدند مادر او زنی سرد بوده که مری نتوانست هیچ وقت رابطه عاطفی قوی و خوبی با او برقرار کند، اما برخی نیز معتقدند چنین مسائلی وجود نداشته و تنها برخی زندگی نامه نویسان برای جذابیت بخشی به داستان علاقه مری به موضوع روابط مادر و نوزاد چنین نکاتی را طرح کرده اند.

به هر صورت مری سالتر در 16 سالگی وارد دانشگاه تورنتو شده و دوره های کارشناسی ، کارشناسی ارشد و دکتری خود را در روان شناسی در همین دانشگاه گذراند.
در دوره تحصیل مجذوب نظریه «امنیت» بلاتز شد. بلاتز در کارهایش به دنبال روابط با همسر بود. مری پایان نامه دکتری خود را نیز بر مبنای همین نظریه انجام داد. بعضی معتقدند مری در واقع می خواست با کمک این نظریه دلیل گوشه گیری خود را متوجه شود. بعد از اتمام تحصیل مدتی با ارتش کانادا همکاری داشت و سپس برای تدریش به دانشگاه تورنتو بازگشت.

زندگی در سه قاره
او در 1950 بالئو نارد اینزورٍث از دانشجویان تحصیلات تکمیلی دانشگاه تورنتو بود، ازدواج کرد. این در حالی بود که خود مری در این زمان استاد این دانشگاه محسوب می شد. شرایط ناخوشایندی که بعد ازدواج برای آنها در محیط دانشگاه پیش آمده بود، باعث شد تا آنها همان سال راهی لندن شوند. همسرش در آنجا ادامه تحصیل داد و خود نیز آگهی جان بالبی برای استخدام دستیار پژوهشی را در و روزنامه دید و نتیجه آنکه او به مدت سه سال دستیار بالبی شد. در این زمان بالبی بر روی تاثیر جدا شدن کودکان در سنین پایین از والدین شان کار می کرد و می خواست ببیند آیا این جدا شدن می تواند بر شخصیت کودکان تاثیر بگذارد یا خیر.
این همکاری با بالبی در واقع آغاز همکاری این دو روان شناس برای چهل سال بود. آخرین همکاری این دو مقاله ای به نام «دیدگاه کردار گرایانه در رشد شخصیت» است که در سال 1991 به چاپ رسید.
بعد از آن به مدت دو سال همراه همسر راهی اوگاندا شد. در این مدت او به مشاهده روابط مادر – نوزاد در محیط خانه پرداخت. بعد از سفر آفریقا اینزورث و همسرش به دنبال یافتن موقعیت شغلی مناسبی در آمریکای شمالی بودند . اما اولویت این دو، یافتن شغلی در خورد آقای اینزورث بود که باعث شد در نهایت آنها سر از مریلند امریکا در بیاورند. مری اینزورث توانست در این زمان به عنوان سخنران با دانشگاه جان هاپکینز همکاری خود را آغاز کرده و البته در همین زمان نیز مطالعه معروف خود را به سرانجام برساند.
مری اینزورث دیر ازدواج کرد و در نتیجه فرزندی نیز نداشت ، در نهایت نیز در طی سال هایی که بالتیمور زندگی می کرد، یعنی در حدود ده سال بعد از ازدواج، از همسرش جدا شد. این جدایی بر روی او تاثیر زیادی داشت، تا آنجا که دچار افسردگی شدید شد. او برای بهبود حالش از روان درمانی استفاده کرد و البته تحت روان کاوی نیز قرار گرفت.
بعد از طی کردن این دوران دشوار و زمانی که شصت ساله بود با دانشگاه ویر جینیا رفت. ده سال بعد از همان دانشگاه بازنشسته شد. اما این بازنشستگی به معنای کنار گذاشتن کارش نبود. در این زمان او به موضوع دلبستگی در بزرگسالان و البته رفتار کودکان شش ساله در زمان جدا شدن از والد و دوباره به سراغ موضوع دلبستگی بزرگسالان و نوزادان رفت و این کار را زمانی که 76 ساله بود به اتمام رساند.
در نهایت ، زمانی که 86 ساله بود ، بعد از چند سال بیماری، در سال 1999 در گذشت.

«موقعیت ناآشنا»، اشنا برای محققان
در مطالعه بالتیمور، اینزورث با دانشجویانش 23 کودک را همراه مادران شان مورد مطالعه قرار دادند. در این مطالعه این کودکان در سال اول زندگی ، هر سه هفته یک بار به مدت چهار ساعت در محیط خانه مورد مشاهده قرار می گرفتند. بعد از یک سالگی ، اینزورث از مادران خواست تا همراه کودکان به دانشگاه جان هاپکینز آمده و در بخش دوم پژوهش مشارکت داشته باشند. در بخش دوم او می خواست رفتار کودکان را در موقعیتی آشنا مورد مطالعه قرار داده و ببیند آنها چگونه از مادران به عنوان پایگاهی برای کاوش استفاده کرده و البته واکنش آنها نسبت به جدایی از مادرشان چیست. این جدایی نیز در دو بخش طراحی شده بود، یک بار کودک از مادر جدا می شد در حالی که فرد دیگری در اتاق حضور داشت و در نوبت دوم جدایی، او در اتاق تنها می ماند. در این مطالعه که به مطالعه «موقعیت ناآشنا» معروف است، مشخص ساخت که به صورت معمول بین کودکان سه الگوی دلبستگی وجود دارد.

دلبستگی ایمن
کودکان این گروه در زمان حضور در موقعیت ناآشنا و زمانی که مادر حضور داشت، از مادر به عنوان پایگاهی جهت کاوش استفاده می کردند. اما در زمان ترک اتاق توسط مادر میزان بازی انها کاهش یافته و یا بی قراری می کردند. به محض بازگشت مادر به سمت او رفته و برای چند دقیقه ای از او جدا نمی شدند، بعد از آن دوباره شروع به بازی می کردند.
مادران این کودکان در خانه افرادی پاسخ دهنده بودند و خیلی سریع به نیازهای کودک رسیدگی می کردند. در واقع کودکان به این باور رسیده بودند که مادر حامی آنهاست. شاید با خود فکر کنید آیا گریه کودک در زمان جدایی واکنشی منفی نیست و نشان نمی دهد که او بیش از حد به مادر دلبسته است؟ بد نیست توجه داشته باشید که در این سن واکنش گریه و بیقراری در زمان جدایی از مادر کاملاً طبیعی است و زمانی که این واکنش با خوشحالی و استقبال از مادر در زمان بازگشت او همراه می شود نشان از نیاز کودک به حضور مادر دارد. در واقع این الگو که نام «دلبستگی ایمن» شناخته می شود حکایت از دلبستگی سالم کودک به مادر خود در این سن دارد.

دلبستگی ناایمن – اجتنابی
اما گروهی دیگر از کودکان در زمان ورود به موقعیت ناآشنا بسیار مستقل به نظر می آمدند. انها در زمان حضور مادر در اتاق توجه چندانی به او نداشتند ، وقتی از اتاق خارج می شد پریشان نمی شدند و البته زمانی که مادر دوباره باز می گشت نیز به استقبال او نرفته و حتی اگر مادر می خواست آنها را بغل کند خود را کنار می کشیدند. شاید با خود تصور کنید که چنین الگویی می تواند نشان از استقلال کودک باشد، امری که نه تنها بد نیست که بسیار هم مطلوب است. اما چیزی که اینزورث را مشکوک کرد اجتناب این کودکان از نزدیک شدن به مادر در زمان بازشت او بود. مشاهده این گروه در خانه که اینزورث آنها را تحت عنوان «ناایمن – اجتنابی» طبقه بندی کرد، نکاتی در برداشت . مادران این گروه از کودکان چندان پاسخ دهنده نبوده و رفتارهای مداخله ای و البته طرد کننده در آنها زیاد نبود. به نظر می رسید این کودکان به این باور رسیده بودند که نمی توانند روی مادران حساب کنند.

دلبستگی دو سوگرا
اما گروه سوم کودکانی بودندن که در موقعیت ناآشنا نمی توانستند از مادر به عنوان پایگاهی برای کاوش در محیط استفاده کنند، آنها از مادر خود جدا نمی شدند و در زمان ترک اتاق توسط مادر بسیار آشفته می شدند. اما شاید نکته کلیدی نوع برخورد آنها در زمان بازگشت مادر بود؛ انها در عین حال که ممکن بود به استقبال مادر بروند اما در عین حال رفتارهایی حاکی از دلخوری و عصبانیت از خود نشان می دادند. به دلیل همین رفتارها نیز اینزورث این پروه را «دلبسته دو سوگرا» نامید. البته این سبک رفتار این گروه کودکان چندان نیز عجیب نیست چرا که مادران آنها نیز در خانه رفتاری مشابه داشتند، یعنی برخی مواقع پاسخ دهنده بودند، اما برخی اوقات دیگر نسبت به کودک و نیازهای او با بی تفاوتی برخورد می کردند.
بررسی در رابطه با سبک های دلبستگی طی سال ها ادامه داشته است. البته تاکید محققان تنها بر سبک دلبستگی کودکان نبوده و این روزها به عنوان مثال موضوعاتی مانند تاثیر سبک دلبستگی همسران در بروز مسائلی مانند طلاق، خیانت و یا میزان رضایت زناشویی و ... نیز مورد توجه محققان قرار گرفته است. روش بررسی سبک دلبستگی در سنین بالاتر توسط پرسشنامه است.


نرگس عزیزی، کارشناسی ارشد مشاوره