آرامیس مشاور




اندوه سال های دور از خانه

غم غربت یکی از مهم ترین مشکلات مهاجرت است. با این اندوه چگونه کنار بیاییم؟
این آدمیزاد معلوم نیست چه جور موجودی است . اگر بگذاری در همین محیط آشنای خودش روزهایش را بگذراند، کم کم حالش از روزمرگی به هم می خورد و شروع می کند به شعار دادن که «آب هم اگر یک جا بماند می گندد. » حالا همین آدمیزاد را اگر از همین روزمرگی که گذشته و خاطره هایش را ساخته اند جدا کنی و بگذاریش توی یک محیط جدید، چنان نوستالژی گذشته می گیردش که می دهد با خط خوش و جوهر طلا برایش بنویسند: «به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار / که از جهان ره و رسم سفر براندازم». حتی اگر آن قدر پوست کلفت باشد که مثل آن امیر دوره رودکی چندین و چند سال با غربت حال کند، یک دفعه یک شعر چنان دگرگونش می کند که کاروان راه می اندازد و هی از رودکی می خواهد که بخوان : «بوی جوی مولیان آید همی!» اصلا ماندگاری یک دو بیتی مشهور نشان می دهد که غریبی یکی از غم های سه گانه همیشگی ما ایرانی هاست. نگویید شما تا به حال «سه غم اومد به جونم هر سه یک بار/غریبی و اسیری و غم یار...» را زیر لب زمزمه نکرده اید.

خلاصه اینکه یاین آدمیزاد همیشه خدا بین دو تا قطب فراز از محیط آشنا و نوستالژی به محیط آشنا کرده است و نشانه اش هم همین ضرب المثل ها و بیت ها که ذکرش رفت. همه اینها را آوردیم که بگوییم غم غربت یکی از مهم ترین مشکلات بعد از مهاجرتی است، حالا هر چه این مهاجرت به جای دورتری باشد و احتمال بازگشت کمتر باشد، غم غربت بیشتر آزار می دهد. با این حساب، مهاجران جوان به خارج از کشور حسابی طعم غربت را می چشند.
ظاهراً روان شناس های قدیم با تحقیق درباره غم غربت مانوس تر بوده اند. اواسط قرن هفدهم میلادی یک نفر واژه «نوستالژی» را ابداع کرد، طوری که به سرعت ورد زبان ها شد بعدها روان شناس ها یک واژه اختصاصی تر برای غم و غصه اول مهاجرت در نظر گرفتند: Homesick که ترجمه تحت الفظی اش می شود: «بیماری خانه» و معنایش هم غم غربت است. جالب است بدانید که فروید حتی بیماری ها مثل اسهال و یبوست روزهای اول مسافرت را هم به اضطراب مکان جدید و خود سفر ربط می داد. در سی سال گذشته که مهاجرت ها و خیلی گسترده تر و طولانی مدت تر شده است و به خصوص جهان سومی ها ترجیح می دهند که کشورهایی کاملا دور از وطن و فرهنگ وطن را به عنوان مقصد انتخاب کنند، هم این بحث «غم غربت» جدی تر دنبال می شود، هم بحث های جدی تری مانند بحران هویتی که نوجوانان نسل دوم مهاجرت با آن درگیر می شوند؛ بحرانی که دو برابر شدیدتر از بحران هویت نوجوانان بومی است. انها هم باید با بجران معمول نوجوانی کنار بیایند و هم باید با ارزش های جامعه پدری و هم ارزش های جامعه فعلی درگیر باشند.
نگاه مردم بیگانه در دل غربت ...
«غم غربت» یک حس طبیعی تنهایی و سردرگمی در موقعیت غربت است. حالا بعضی ها می گویند که این غربت کاری به مکان ندارد و آدم از کارهای روزمره که خلاص شد، توی ننوی خانه پدری هم که باشد «غم غربت» می آید به سراغش. بعضی ها حتی معانی ماوراء الطبیعی به این قضیه می دهند و ان را به دوری بنی بشر از وطن اصلی اش که همانا بهشت باشد ، ربط می دهند. برخی نیز معانی فلسفی به آن می دهند و معتقدند این حیرت و سردرگمی که بعد از فراغت از روزمرگی پیش می آید اتفاق مبارکی است و اصلا شروع فلسفه و پرسش از چیستی و چرایی جهان از همین جا شروع می شود. ادبیاتی ها هم دست از غم غربت برنداشته اند. میلان کوندرا در کتاب زیبای «جهالت» غم غربت را با یک تحلیل زبان شناسانه به بی خبری ربط می دهد و می نویسد:«تو از من دوری و من از تو بی خبرم. کشورم از من دور است و نمی دانم آنجا چه خبر است.»
از لحاظ روان شناختی ، غم غربت وقتی سراغ آدم می آید که فرد از خانواده یا محیط همیشگی اش جدا می شود. حالا هر چه این جدایی همیشگی تر و دورتر باشد، احتمال بیشتری دارد غم غربت به شکلی شدیدتر سراغ فرد بیاید. غم غربت ربطی به سن ندارد، ولی این جزوخصلت آدم هاست.که هر چه آدمیزاد بزرگ تر می شوند، سنگدل تر می شوند . به همین خاطر است که کودکان دور از خانه بیشتر از جوانان و جوانان بیشتر از بزرگسالان دچار غم غربت میشوند.
اگر آن نظر اول را که گفتیم غم غربت را به فراغت از روزمرگی ربط می دهد، با نظر دوم که غم غربت را به جدایی فیزیکی ربط می دهد ترکیب کنیم ، نتیجه اش این می شود که ما زمانی بیشتر احساس غربت می کنیم که هم در شهر غریبی زندگی کنیم و هم زمان استراحتمان باشد و تقریبا کاری برای انجام نداشته باشیم. اول صبح و آخر شب پیش از رفتن به رختخواب بیشتر احتمال دارد که اشک غربت از چشم هایمان سرازیر شود . بعضی آدم ها هم هستند که به دلایل پیچیده روان کاوانه بیشتر مستعد غم غربت اند. برای مثال، آدم هایی که طلاق گرفته اند، یا کسانی که در کودکی یک فقدان بزرگ مثل از دست دادن مادر را تجربه کرده اند ممکن است نگاهشان به جهان جور دیگری باشد. ممکن است انها فرض اولیه شان این باشد که جهان و اهل جهان کمر بسته اند که چیزها و کسانی را از او بگیرند.
حال که غربت دوباره در شکل یک «از دست دادن » ظاهر می شود ، فرض اولیه آنها دوباره تایید می شود و به همین دلیل است که آدم های دیگر غمگین تر می شوند و ممکن است حتی غمگینی شان به افسردگی تبدیل شود.
بعضی ها هم برعکس کمتر غم غربت را تجربه می کنند. برای مثال کسانی که خودشان غربت را انتخاب کرده اند و به اجبار دیگران یا شرایط مهاجرت نکرده اند یا کسانی که کلا شخصیت شان جوری شکل گرفته است که به تجربه های تازه اشتیاق بیشتری دارند. همان طور که از اول متن مدام داریم تکرار می کنیم، غم غربت طبیعی است و معمولاً با خو گرفتن به محیط جدید از بین می رود و یادر مواقع خیلی کمتری به سراغتان می آید. اما ممکن است که همین غربت باعث شود یک افسردگی پایه ای تر در وجودتان زنده شود و یا بدنتان شروع کند به پارازیت انداختن . این جور مواقع بهتر است که سری به روان شناس یا پزشک بزنید.
راه هایی برای پیشگیری و کاهش غم غربت
غیربی و اسیری چاره دارد ...
همان طوری که شاعر شیرین سخن قرن ها پیش از ما هم تشخیص داده است: «غریبی و اسیری چاره دارد» و خدا به «غم یار و غم یار و غم یار» مبتلایتان نکند! ما نمی دانیم چاره هایی که در ذهن شاعر غلیان می کرده چه بوده است، اما چاره های مدرن غم غریبی اینها هستند:
1. نشانه های پیوستگی را با خودتان ببرید
همان طور که میلان کوندرا می گوید، هر چیزی می تواند نوستالژی شما را زنده کند، یک مزه، یک منظره، یک صدا و حتی یک بو. در مورد این آخری یعنی ربط بو و خاطره، حتی پای عصب شناس ها هم به قضیه باز شده است و آنها فهمیده اند که به خاطر بوی گذشته بدجوری خاطره ها را تحریک می کند که مرکز بویایی و مرکز تشکیل حافظه در مغز کنار هم قرار دارند. اینها را گفتیم که به اینجا برسیم که می توانید همین واقعیات را خودتان مدیریت کنید. بعنی به جای اینکه یک دفعه با دیدن نشانه های ناگهانی یاد زادگاه تان بیفتید، خودتان از اول نشانه هایی همیشگی از خانه را با خودتان داشته باشید. اوردن یک قاب عکس، یک مجسمه، یک کتاب قدیم، یک شیشه عطر، یا یک سفره کوچک از خانه پدری به خارج از کشور باعث می شود با گذشته احساس پیوستگی کنید. احساس کنید که یک دفعه جدا نیفتاده اید و لااقل اشیایی فیزیکی شما را به گذشته وصل می کند.
2. با یک نفر از غم غربت حرف بزنید.
چه روان شناسان بگویند و چه نگویند، همه عالم و آدم می دانند که حرف زدن از غصه ها آدم را سبک هیجان هایش را خالی می کند. اما مهم این است که با چه کسی از غم غربت حرف بزنیم. بدترین انتخاب کسانی است که هنوز در وطن حضور دارند. تصور کنید شما روزهای اول دانشگاهتان زنگ بزنید به مامان جان و با او از غربت بدجور دم غروب حرف بزنید. با این کارتان هم یک نفر دیگر را غصه دار می کنید و هم با صدای مادر که خواهش می کند پیشش برگردید، غم و غصه خودتان شدیدتر می شود. بهتر است به جای این «بچه ننه» بازهای ها زنگ بزنید به یکی از نزدیکانتن که از شما با تجربه تر است و پیش از شما غم غربت را پشت سر گذاشته است. اگر کسی را پیدا نکردید، بروید با زبان غربت با روان شناس دانشگاه تان حرف بزنید.
3. به غربت یک جور دیگر نگاه کنید
تصور کنید که شما تا آخر عمرتان در همان شهر خودتان می ماندید. از بالا به این کره خاکی نگاه کنید و خودتان را تصور کنید که دارید در دورترین خیابان های شهر خودتان ورجه وورجه می کنید. حالا یک خط بکشید از شهر خودتان به یک شهر دیگر. آن آدم کوچولو را از این خط عبور دهید و وارد شهر جدید کند. یک عالمه آدم جدید، رسم و سنت های جدید و خلاصه یک دنیای جدید. حالا فکرکنید آن آدمی که تا آخر عمرش توی شهر خودش می ماند داناتر، بالغ تر و برای ادامه زندگی آماده تر است یا شمایی که از این خط فرضی گذاشته اید و یک دنیای دیگر را تجربه کرده اید؟ زود در مورد مکان جدید قضاوت نکنید و با تمام بدی ها و خوبی هایش آشنا شوید. شاید بدی های فراوان روزهای اول به ناآشنایی شما برگردد.
4. بی خبر نمائید
وقتی زنگ می زنید به اعضای محترم خانواده، از حال و احوال خودشان بپرسید و از حال و احوال خودتان - البته غیر از غم غربت – بگویید. این طور باعث می شود که حس کنید در جریان کارهای زادگاهتان قرار دارید و یک جورهایی انگار در آنجا حضور دارید. خلاصه ان «بی خبری» میلان کوندرایی باعث غم غربتتان نمی شود.
5. دوستان جدیدی پیدا کنید
این یکی به همین سادگی هم نیست. برای اینکه دوستان محترم توزرد از آب در نیایند، بهتر است انها را به واسطه یک جای دیگر بشناسید. یعنی یک دفعه در اتوبوس طرح دوستی یا یک نفر نریزید. شرکت در کلاس هایی که به ان علاقه دارید، هم سرگرمتان می کند و هم شما را با افراد زیادی آشنا می کند که هم با شما علایق مشترک دارند و هم ممکن است همدم و هم غصه شما باشند در غم غربت.


سعید بی نیاز، کارشناس ارشد روان شناسی بالینی