آرامیس مشاور




همسر آینده ما باید مکمل ما باشد یا مشابه ما؟

روان شناسان پاسخ های جالبی به سوال داده اند. افسانه نیمه گمشده
شاید همه چیز زیر سر داستان «قطعه گم شده » شل سیلور استاین باشد. داستانی که خیلی از ما در بچگی آن را خوانده ایم یا انیمشینش را دیده ایم و آن قدر تحت تاثیرش قرار گرفته ایم که حتی معیارهای ازدواج مان را شکل داده باشد. این که «ما باید مکمل خودمان را پیدا کنیم و با او ازدواج کنیم». افسانه ای است که گاهی تاثیرهای جبران ناپذیری روی زندگی دو نفره آدم ها می گذارد. روان شناس ها بیشتر طرفدار نظریه مقابل هستند. یعنی این که مشابه ما آدم های مناسب تری برای ازدواج هستند، اما این نظریه هم اما و اگرهایی دارد که در ادامه به آنها می پردازیم:

«من فکر می کنم این زن یا مرد من را کامل می کند.» راستش لب کلام آدم هایی که به نظریه مکمل بودن طرف مقابل اعتقاد دارند همین جاست. برای توجیه این حرف شان هم بدفهمی وحشتناکی که از نظریه یونگ دارند را بهانه می کند. همان آنیما و آنیموس که ترجمه اش می کنند نیمه زنانه و نیمه مردانه. اما مساله این جاست که این نطریه در بهترین حالت دارد تفاوت جنسیتی زن و مرد را توصیف می کند و نه تفاوت شخصیتی دو آدم را. به زبان ساده تر هر مرد و زنی یک سری تفاوت های جنسیتی دارند که باعث متفاوت شدن یا به قول «مکمل دوست ها، تکمیل کردن» همدیگر می شود. اما وقتی که دو نفر با تفاوت های عمیق شخصیتی (مثلا برون گرایی در مقابل درون گرایی) ، با هم آشنا می شوند و برای توجیه رابطه عاشقی شان می گویند ما همدیگر را کامل می کنیم، این هیچ ربطی به نظریه یونگ ندارد.
روان شناسان می گویند تحقیقات ثابت کرده که دو نفر با مشابهت شخصیتی، فرهنگی و اقتصادی با احتمال بیشتری وارد یک رابطه زناشویی رضایت بخش و پایدار می شوند تا دو تا آدم که از زمین تا اسمان با هم فرق دارند. در مورد شباهت فرهنگی و اقتصادی حرف های بسیاری زده شده، اما آن چه این وسط مغفول مانده شباهت شخصیتی است.

تحقیقات چه می گویند؟
تقریباً تمام پژوهش هایی که در نیمه دوم قرن بیستم در مورد رابطه تشابه شخصیتی و دوستی انجام شده، به این نتیجه رسیده اند که شباهت ، دوستی عمیق تری می آورد. مثلا در یک تحقیق بی رحمانه در دهه شصت میلادی دانشجویان دانشگاه میشیگان بدون این که بدانند در دو گروه جداگانه به خوابگاه فرستاده شدند. یعنی دانشجوها در کنار هم اتاقی های شبیه تر و بعضی ها در کنار هم اتاقی های بی شباهت، بعد از یک سال آنهایی که شباهت بیشتری در شخصیت داشتند، بیشتر با هم دوست بودند. بعضی از روان شناسان ای قضیه را این جور تبیین می کنند که انسان ذاتاً «خوددوست» است. هر کسی برای دیدگاه های خودش ارزش قایل است و ترجیح می دهد با کسانی زندگی کنند، که به این دیدگاه ها معتقد باشند، بنابراین او را تایید کنند و بنابراین اعتماد به نفسش بالا رود. شما خودتان ترجیح می دهید مرتب بروید یک جایی که با یک نفر باشید که نگاهش زمین تا اسمان با شما فرق کند و بنابراین دیدگاه های شما را قبول نداشته باشد و در نتیجه هی شخصیت تان را لگدمال کند؟ می گویید این جوری ها هم نیست؟ اما متاسفانه در زندگی طولانی مدت این اتفاق می افتد.
در یک تحقیق مشهور که در آن چند روان شناس در طول ده سال چندین زوج اعم از مشابه و غیرمشابه را تحت نظر داشتند معلوم شد که زوج هایی که بیشترین شباهت شخصیت را دارند ، تفریحات روزانه مشابهی هم دارند، مثلا هر دو آنها موافقند به دیدار دوستان بروند، گاهی بیرون شام بخورند ، و فعالیت های اجتماعی و یا فرهنگی مشخصی را دنبال کنند . برخلاف فرضیه آنهایی که به مکمل بودن زوج معتقدند، زوج های مشابه در مقایسه با ان ها که شباهت کمتری دارند. بیشتر با هم صمیمی و رفیقند و در نتیجه، از زندگی زناشویی شان رضایت بیشتری دارند.

مشابهت در شخصیت
برای این که بفهمیم طرف مقابل مان چه قدر شبیه ما است قبل از هر چیز باید موقعیت هایی برای آشنایی عمیق تر با او طراحی کنیم یا پیش بیاوریم. در واقع هر چه موقعیت های آشنای به خود زندگی شبیه تر باشد ما بیشتر می توانیم ته وجود طرف مقابلمان را بیرون بیاوریم . البته تست هایی که مشاوران پیش از ازواج اجرا می کنند یک راه میان بر برای دریافتن همین مشابهت است. اما وقتی که می گوییم یک نفر باید شبیه شما باشد یعنی که باید چه ویژگی هایی داشته باشد؟

اول پایداری هیجانی شبیه شما دارد.
یعنی اگر شما آدم دمدمی مزاجی هستید، یعنی گاهی غمگین هستید و گاهی خوشحالید، یا کلا ً آدمی هستید که دلشوره زیادی دارید نمی توانید با یک آدم معمولاً شاد یا یک آدم معمولاً غمگین زیر یک سقف زندگی کنید. بیایید به خودتان نمره دهید اگر از 10 نمره پایداری هیجانی شما 4 است بهتر است با کسی ازدواج کنید که پایداری هیجانی نمره اش در طیف سه تا کمتر و بیشتر از 4 است . البته در نظر داشته باشید که کلاً خانم ها بیشتر غمگینی و دلشوره را تجربه می کنند.

دوم  برون گرایی اش شبیه شما باشد.
تصور کنید که شما توی دنیای خودتان سیر می کنید ، با خودتان حال می کنید، تنها درس می خوانید، تنها به سینما میروید و تنها مشکل تان را حل می کنید و ... و حالا می خواهید با یک نفر ازدواج کنید که آن قدر برون گراست که می خواهد هر شب یا مهمانی باشد، یا مهمانی بدهد. وقتی در جمع مشکلش را مطرح می کند بهتر حلش کند و حتی برای درس خواندن ترجیح می دهد برود کتابخانه عمومی و از بودن در جماعت لذت ببرد.

سوم  توافق پذیری اش شبیه شما باشد.
دیده اید بعضی ها با هر جمعی می توانند کنار بیایند ولی بعضی ها در هر گروهی باید ساز خودشان را بزنند؟ این ویژگی شخصیتی در ازدواج خیلی مهم است. به هر حال دو نفری که ازدواج می کنند ی خانواده یعنی گروه را تشکیل می دهند . چیزی که اسمش در خانواده گذشت است تا حدودی از همین توافق پذیری سرچشمه گرفته است . در مقابل چیزی که اسمش لجاجت است یا همان عدم توافق پذیری . قبول کنید که حتی اگر لجاجت همیشگی این یکی و گذشت همیشگی آن یکی باعث ادامه زندگی شود، این زندگی اسمش زندگی نیست. واقعا بهتر نیست که لجاجت یا گذشت آدم ها شبیه هم باشد؟ ضمن این که یادتان باشد بیشتر مردم در حد وسط این ویژگی ها هستند یعنی چیزی در میان گذشت و لجاجت.

چهارم  اشتیاقش به تجربه های تازه به اندازه شما باشد.
فکر کنید شما عاشق رفتن به گالری و خواندن تازه ترین رمان های بازار و سفر به شهرهای تازه و خلاصه مشتاق به تجربه های تازه باشید. حالا اگر طرف مقابل شما کسی باشد که از هنر کلاسیک بونان جلوتر را قبول ندارد، شهر، محله و خانه خودش را از همه جا بیشتر دوست داشته باشد، ایا او می تواند شما را خوشبخت کند؟

پنجم  وظیفه شناسی اش مشابه شما باشد.
پرونده یک مرد لاقید و یک زن مقید (یا برعکس) ، خیلی از پرونده های طلاق را همین دو نفر می سازند. مشابهت در میزان مسئولیت پذیری و وظیفه شناسی آدم ها واقعا چیزی است که شوخی بردار نیست.

مکمل بودن کجا خوب است؟
البته در بعضی جاها هم بد نیست بین زن و مرد تفاوت وجود داشته باشد. البته بخشی از این تفاوت ها جنسیتی است و اگر زن و مرد میزان زنانگی و مردانگی شان به اندازه باشد خود به خود، این مکمل بودن تامین می شود . اما غیر از ویژگی های جنسیتی چیزهای دیگری هم هست که می توان در آن همدیگر را تکمیل کرد.
1. تفاوت در تحصیلات. بد نیست که رشته دانشگاهی زن و مرد کمی با هم متفاوت باشد تا هم بتوانند دانشی که دارند را با هم به اشتراک بگذارنند و هم خانه تبدیل به جنگ علمی دو نفر نشود و البته حوصله دو طرف هم سر نرود.
2. تفاوت در علاقه ها. به شرطی که هر دو طرف مشتاق به تجربه های تازه باشد حالا بد نیست که یکی نقاشی را دوست داشته باشد و یکی دیگر مجسمه سازی را و بعد از این تجربه ها را با هم به اشتراک بگذارند.

3. تفاوت در داستان عاشقانه. طبق نظریه عشق شناس مشهور رابرت استرنبرگ، هر آدمی یک داستان عشق دارد. یعنی هر آدمی توی ذهنش داستانی از رابطه عاشقانه دارد که اگر در دنیای واقعی اتفاق بیفتد راضی و خوشحال است وگرنه احساس حسرت همه وجودش را می گیرد. بعضی از این داستان های عشق، داستان مکمل هستند. مثلا زن دوست دارد در موقعیت یادگیرنده و مرد در موقعیت یاد دهنده باشد (عشق شاگرد –معلمی) یا زن دوست دارد مراقبت کننده باشد و مرد مراقبت شونده و یا برعکس. اگر از این نمونه داستان ها در سر شما باشد بد نیست که دنبال مکمل داستان تان بگردید.


سعید بی نیاز، کارشناس ارشد روان شناسی بالینی